از بیرون اومدم،کوله امو گذاشتم کنار و همونجوری لباس عوض نکرده نشستم روی صندلی،داشتم پیام هامو چک می کردم که زنگ زد.
با لحن کودکانه و ملتمسانه ای گفت اینا(پدر و برادر جان) چی میگن!؟
من بیرون بودم حالا که اومدم میگن تو زنگ زدی و گفتی نمیای.
میخندم و میگم نه عزیز دلم باهات شوخی کردن،میام.
کیفش کوک میشه،میخنده و میگه باشه پس اون ظرف هایی که بردی رو هم یادت نره بیاری ها،دیگه ظرف ندارم برات غذا بذارم،همه رو بردی و نیاوردی.
میخندم و میگم چشم.
اما تو دلم آشوب میشه،مثل همه ی وقت هایی که وقتی میرسم خونه، توی بغلش فشارم میده و اون قدر سفت بغلم میکنه که تلافی همه ی دلتنگی ها دربیاد.
میشه فقط عشق تو باشه و من؟به جز عشق خالص تو من به چی احتیاج دارم؟
آخه من اصلا میتونم تو رو تنها بذارم و هزاران کیلومتر ازت دور بشم؟ :-(
+یک هفته کلاس ها رو بپیچونیم بریم خونه،همه ی استرس و شک ها و دغدغه ها رو بریزیم دور و برگردیم تا بلکه یه کم آروم بشیم.
برچسب : عزیزترین, دنیا,عزیزترین عزیز دنیا,عزیزترین داداش دنیا,عزیزترین ادمهای دنیا, نویسنده : bgahneveshthac بازدید : 73