تا دیروز ظهر کلا آروم و بیخیال بودم و اگه استرسی هم بود کاملا زیرپوستی بود و خودشو توی خواب ها و ضمیر ناخودآگاهم نشون میداد.
اما دیروز از حوالی بعدازظهر کم کم حالت های عصبی بهم دست داد،رفتیم سینما.سعی کردم فکرمو رها کنم و الکی الکی و زورکی هم که شده به صحنههای خوب بد جلف بخندم .
فیلم تموم شد اما حال بد من هر لحظه داشت اوج می گرفت.نشستیم توی اتوبوس.بارون میومد.پنجره رو باز کردم و دستمو بردم بیرون.نم نم بارون میخورد توی صورتم.
تو مترو دست میم رو گرفتم و فشار دادم اما حالم هر لحظه بدتر میشد.سعی می کردم زیر لب زمزمه کنم اما فایده نداشت.به میم می گفتم دقت کردی من وقتی عصبی میشم فقط لبخند میزنم؟کاش میشد داد بزنم،گریه کنم.اما نمیشه!فقط یه لبخند....
تو این مدت 2 بار هم ح زنگ زده بود.بالاخره رسیدیم خوابگاه و زنگ زدم بهش.همیشه منو آروم میکنه.یه جوری از خدا و توکل میگه که حس میکنی بهتر از هر کسی لمسش کرده.در حالی که این آدم نه اهل دین هست و نه اعتقادات مذهبی داره.دوست دارم یه دفعه راز اینو ازش بپرسم.خلاصه ح مثل همیشه با یادآوری بودنش حالم رو بهتر کرد.
اما کل دیشب خوابم نبرد.یه حالت خواب و بیداری جهنمی رو گذروندم.به هرچی فکر کردم،هر تکنیکی که بلد بودم رو به کار گرفتم اما نشد.
کاش قدر کنار خانواده بودن رو با تمام وجود بدونید،من سر کنکور کارشناسی با ریلکس ترین حالت ممکن خوابیدم اما دیشب توی خوابگاه جزو 2-3 تا شب مزخرف زندگیم بود...
آزمون مثل همیشه بود برام.یعنی مثل بقیهی آزمونهای آزمایشی که داده بودم.پس راضی نبودم ازش.الان هم بعد گذشت 2-3 ساعت همه ی استادها دارند تک تک سوالها رو حل میکنند و میذارند توی کانالهاشون. تحمل دیدنش رو ندارم.نمی خوام هیچ جواب کوفتی رو بدونم.
فقط دارم سعی میکنم خودمو ریست کنم و به زندگی عادی برگردم.
برچسب : نویسنده : bgahneveshthac بازدید : 91