پوچِ پوچ

ساخت وبلاگ

توی کلاس 14نفره ی ریاضیِ دبیرستان مزخرفِ شهرِ مزخرف ترمان من با یک رتبه ی متوسط رو به خوب نفر اول قبولی های کنکور بودم! "م" با اختلاف چندهزارتایی بعد از من بود،من آمدم اینجا و "م" هم رفت دانشگاه دولتی یک شهر دیگه،بقیه هم یا پشت کنکور ماندند و یا رفتند دانشگاه آزاد و پیام نور همان شهر کوچک خودمان.

الان نشسته ام و به 4سالی که گذشت فکر میکنم،آن موقع چجور فکر می کردم و الان چه.

آن موقع آنقدر احمق و ساده بودم که با فکر یک مهندس آمدن پشت اسمم ذوق می کردم و وسواس شدیدی هم داشتم که نکند آن کامپیوتر لعنتی سنجش همه ی آن 30-40 تا مهندسی که زدم را پشت سر بگذارد و برسد به ته لیست و روی یکی از آن چندتا رشته ی غیر مهندسی بایستد.

البته که الان به نظرم احمقانه می آید و با دید آن زمان خیلی هم نباید خرده گرفت.

و اما الان از آن 14 نفر با اختلاف فاحشی غمگین ترین و بدحال ترین آدم منم.رتبه ی دوم هم با کمی اختلاف به "م" می رسد.

بقیه یا ازدواج کرده اند و سرشان گرم مهمانی و ست کردن با شوهرشان و گذاشتن عکس پروفایل تلگرام است و یا در حال وقت گذرانی با دوست پسرهای عمدتا تریپ ازدواج خود هستند.

حالم خوش نیست و هیچ عاملی انگیزاننده ام(اختراعی از خودم!) نیست،به عمق هرچیزی که فکر میکنم جز پوچی چیزی درنمی آید،کمی درس میخوانم،مامان به زور مهمانی می بَرَدَم،شام میخوریم،با صدای بلند آهنگ می رقصیم،بلند بلند می خندیم و جلف بازی در می آوریم،این چیزها فقط برای 3-4 ساعت باعث می شوند به پوچی که گرفتارش هستم فکر نکنم.

خانه که می آیم،همان لحظات هم برایم پوچ به نظر می رسند،اما می گویم،سالی دوبار است دیگر،بیخیال.سالی دوبار می بینمشان و میگم و میخندم( البته اگر با سوال های احمقانه شان گند نزنند به حالم) و تمام.آره اصلا فامیل همینجوری اش خوب است.

به این فکر میکنم که این همه پوچی از کجا تلنبار شد روی مغزم،شاید چون این 9 ماه را بیشتر از همه ی 22 سال زندگیم تنها بودم.همیشه کسانی دورم بودند،خانواده،دوست،هم اتاقی و...

اما این 9 ماه بیشتر از هر زمان دیگری با خودم وقت گذراندم،بیشتر از هر زمان دیگری را در سکوت بودم،آن طور که باید خوب درس نخواندم،اما این تنها بودن و سکوت انگار کمک کرد که بیشتر در خودم فرو بروم. 9 ماه گذشت و از من پوچی زاییده شد،چه فرزند بی ریخت و کج و کوله ای هم زاییدم!!

نمی دانم خوب است یا نه،این همه سوال بی جواب،این همه ندانستن و اذیت شدن و نبودن جواب،یا در اصل نبودن کسی برای جواب دادن.

به خیلی ها حسودیم می شود،به همان هم کلاسی های دبیرستانم که اینقدر راحت ازدواج کرده اند و اینقدر بیخیال زندگی می کنند،به همان هایی که از بس شر و ور می گفتند 2 ساعت هم نتوانستم گروه تلگرامی شان را تحمل کنم.

به همان پسری که یکی از دانشگاه های کوچکِ شهرستانی دور، درس می خواند و نهایت عشق و علاقه و آرزویش این است که شریف قبول شود،به همان پسری که 5 صبح بیدار می شود و با این کلیپ های انگیزشی نخ نما شده انرژی می گیرد و با ذوق از رتبه های خوب آزمون هایش تعریف می کند.

به همان عروس جدید فامیل که با دوست پسرش که 2 سال پیش در زمان دوستی نگذاشته برود دانشگاه یک شهر دیگه،ازدواج کرده و الان حالش خوب است،به همان دختری که یک پسر 74ی که در فامیل کسی در حد سفره پهن کردن هم آدم حسابش نمی کرد را به عنوان شوهرش پذیرفته.

به همه ی آن آدم ها حسودی ام می شود،دلم می خواهد بکوبم توی سر خودم و بگویم چرا اینقدر سخت می گیری دختر،چرا مثل بقیه نمیتونی راحت زندگی کنی؟

نمیشه کاریش کرد،تم زندگی یه عده مثل من هم جوریه که فقط با سرویس کردن دهن خودشون شاید یه کم احساس بهتری پیدا کنند.

+خیلی حس مزخرفیه روبرو شدن با کسی که نامزد کرده و تو سال پیش همین موقع بی خبر از همه چیز وسط بحث نقد کردن ازدواج توی سن پایین،بهش گفتی الان مسخره و خنده دار نیست یه پسر همسن تو بخواد ازدواج کنه:/

یکی نیست بهم بگه سن ازدواج مردم به تو چه ربطی داره آخه، هرچند که همون مردم، متوسط سن ازدواج فامیل رو به تنهایی و یک تنه یه 5-6 سالی کشیده باشه پایین:)))))

روز اول دانشگاه خود را چگونه گذراندید؟...
ما را در سایت روز اول دانشگاه خود را چگونه گذراندید؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bgahneveshthac بازدید : 75 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1396 ساعت: 3:23