دیروز یه روز کاملا معمولی بود، صبح رفته بودم کتابخونه، ناهار خورده بودیم، من قرمهسبزی فریزشدهی مامان و الف مرغ دستپخت باباش. چای بعدازظهرمون رو توی جای همیشگی نوشیده بودیم و الف رفته بود که به کلاس زبان فرانسهاش برسه. منم یک ساعت بعد وسایلم رو جمع کرده بودم تا به قرار ساعت 6:30ام برسم. هیچ موقع اون ساعت از کتابخونه نزده بودم بیرون، همیشه شب برمیگشتم که هوا تاریک بود. اما دیروز که زدم بیرون دم غروب بود، آسمون صورتی شده بود و ایستگاه اتوبوس خلوت بود. فقط من بودم و یه آقای مسن. روی نیمکت نشستم و به حرکت پرچمهای ساختمون اون طرف اتوبان زل زدم.
همون لحظه یه جرقه از ذهنم گذشت، کاش دنیا همین الان استاپ میشد!
میدونی؟ نه فکری پشت سرش بود و نه هیچ چیز دیگهای. انگار یه الهام بود یا یه چیزی تو این مایهها. یه حس درونی یهویی و بیمعنا. اما عجیب و حسرتآلود.
برچسب : نویسنده : bgahneveshthac بازدید : 62