1. دیشب تازه فهمیدم چه غلطی کردم و عمق فاجعه برام روشن شد. متاسفانه هفتهای 3 بار به مدت 1 ماه و نیم قراره این وضع تکرار بشه.
2. فکر میکردم همه چی جدی تر از این حرفا باشه.یعنی برای من جدی بود. راستش بعد از این همه کلاس زبان مختلف رفتن، قبل از کلاس استرس داشتم. اما بعد فهمیدم خبری نیست و همه چی مثل جاهای دیگه است. توی ذوقم خورد.
3. معلمم ازیناست که قیافه، حرکات، ادا و اطوار و نگاهش منو یاد یه نفر یا چند نفر میندازه، اما متاسفانه یادم نمیاد کی. شاید بعدا فهمیدم. مثل TA احتمالمون که جلسات آخر فهمیدم منو یاد کی مینداخت و دیگه سر کلاسش نرفتم.
4. خسته شدم از اینکه هر شب دارم تعهد میدم. لعنت به این خوابگاه.حس یه مجرم بیگناه رو دارم. هر شب تعهد میدم که دیگه دیر نرسم و هر شب هم همون برگهی کوفتی رو دوباره امضا میکنم. حس مسخره شدن بهم دست میده. راستش فقط برای این برگه رو امضا میکنم چون شرمم میشه از بحث کردن با آقای نگهبان پیر دم در. بیچاره برای یه لقمه نون و کاری که بهش دیکته شده، چرا باید غرغرهای امثال ما رو هم تحمل کنه؟
5. به مرحلهای رسیدم که دلم میخواد شب که میرسم، فرد یا افرادی منتظرم باشند. وارد خونهی خودم بشم، خونهای با وسایل خودم، گلدونهای خودم. نه یه اتاق عاریهای با افرادی که خوبن اما همیشگی نیستند، متعلق به تو نیستند. حقیقتا خسته شدم از این وضع زندگی و چیزی که این مسئله رو بغرنج میکنه این هست که هیچ امیدی به بهبود ندارم. واقعبینانه که نگاه کنم سبک زندگی من تا آخر عمر همین خواهد بود. شاید حتی بدتر. بالاخره وضع الانم بهتر از اینه که شب که میرسم با خونهی سرد و تاریک روبرو بشم. جدا چجوری میشه به این وضع عادت کرد و حتی ازش لذت برد؟ چجوری میشه که این جزئیات مثلا برای من مهمه اما برای یه نفر دیگه، نه؟ مشکل اینجاست که دیگه به خونهی پدری هم حس تعلق ندارم. احساس کولی بودن دارم.
پ.ن: خیلی پراکنده نوشتم، برای همین شماره زدم.
برچسب : نویسنده : bgahneveshthac بازدید : 114